گزیدهٔ غزل ۱۷۴

ستمی کز تو کشد مرد ستم نتوان گفت
نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت
چون منی باید تا باورش آید غم من
تو که دیوانه و مستی بتو غم نتوان گفت
غازیی از پی دین برهمنی را می‌کشت
گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت