گزیدهٔ غزل ۱۵۹

با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت
یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زنده‌دلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش می‌پرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم چه می‌پرسی به دشواری گذشت