گزیدهٔ غزل ۱۵

شفاعت آمدم ای دوست دیدهٔ خود را
کزو مپوش گل نو دمیدهٔ خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیدهٔ خود را
بگوش ره ندهی نالهٔ مرا چه کنم
چه ناشنیده کند کس شنیدهٔ خود را
چنین که من ز تولب می‌گزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیدهٔ خود را
به چاه شوق فرو مانده‌ام خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریدهٔ خود را