غزل شمارهٔ ۸۱

آمد آن سنگین‌دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلفش پریشان دل ما جمع بود
جمع ما را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
قالب فرسودهٔ ما خاک بودی کاشکی
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
بازگرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم‌جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت