غزل شمارهٔ ۲۱۸

ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بی‌غم نتوان گفت غم دل
جا کن به دل و دیده که غیر از تو نشاید
سلطان سراپردهٔ چشم و حرم دل
ای صبر کجایی؟ که ز حد می‌گذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
پای دل افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهان‌ست هلالی
گاه از غم بسیار و گاه از صبر کم دل