غزل شمارهٔ ۴۵۷

تجلی حسنه من معدن النور
فدّک القلب منی دکه الطور
حرزت صاعقا ثم استفقت
رأیت الموت و الاحیا بلاصور
تخرب فی هواه دار جسمی
و لکن بیت قلبی فیه معمور
و من ینظر الی آیات وجهه
یجده مصحفّافی الحسن مسطور
حوالی خده شعرات خضر
کان المسک ممزوج بکافور
و ما الخضراء شعرا حول فیه
فراهم آمدهٔ گرد شکر مور
نهنگ عشق دل را لقمهٔ کرد
چو افتادم در این در یاری پر شور
دموعی بحر و الهجران نیران
من بیچاره غرق بحر مسجور
ازینسان شعرها میگوئی ای فیض
نویسد تا ملک بر رق منشور