غزل شمارهٔ ۴۳۱

شوخی‌انداز جرأتها ضعیفان را بلاست
جنبش خویش از برای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل می‌خواهی وداع شوخی نظاره‌ کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بی‌ادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم‌ گلرخان کار حناست
از ورق‌گردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام این‌گلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ‌ نشو و نماست
بهره‌ای از ساز درد بینوایی برده‌ام
چون صدای نی، شکست استخوانم خوش نواست
در ضعیفی‌گر همه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شد که این تار از ضعیفی بیصداست