غزل شمارهٔ ۲۲۹۷

از انفعال عشرت موهوم آگهم
ای چرخ پر مکن قدح هاله از مهم
صبح ازل شکوفهٔ اشکم بهار داشت
هم در پگاه بود چراغان بیگهم
شمعم فروتنی ز مزاجم نمی‌رود
هر چند سر به اوج ‌کشم مایل چهم
پا درگل کدورتم از التفات جسم
گر اندکی ز وهم برآیم منزهم
کو جهد همتی‌ که به همدوشیت رسد
ازگردن بلند تو یکدست کوتهم
پیری شکنج پوست به جسم فسرده است
رختم امید شست‌کنون می‌کند تهم
از قامت خمیده گذشتن وبال شد
این ناخن بریده که افکند در رهم
گنجینه و ذخیرهٔ اسباب اعتبار
دست تاسفی است اگر آوری بهم
خاکم به پایمالی وضعم تأملی
تا بینی آستان‌که‌ام یا چه درگهم
از کبک من ترانهٔ مستان شنیدنی‌ست
چیزی دگر مپرس همین الله الهم
تا بارگاه فقر شکوه ‌که می‌رسد
بیدل‌ گذشتگی‌ست جنیبت‌کش شهم