غزل شمارهٔ ۲۱۷۲

برآسمان رسانم وگر بر هوا برم
مشت غبار خویش ز راهت‌کجا برم
گر استخوان من بپذیرد سگ درت
بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم
شایان دست بوس توام نیست نامه‌ای
در یوزه‌ای به قاصد برگ حنا برم
عمر به غم‌گذشته مباد آیدم به پیش
خود را ازین ستمکده رو بر قفا برم
امید فال جرات دیدار می‌زند
آیینه سان عرق‌کنم و بر حیا برم
پر نارساست‌ کوشش ظلمت خرام شمع
شب طی شود که من نگهی تا به پا برم
پیری نفس‌گداخت‌کنون ما و من خطاست
بی‌ریشه چند تهمت نشو و نما برم
عریان‌تنان ز ننگ فضولی گذشته‌اند
کو پنبه‌ای ‌که تحفه به دلق گدا برم
تا رنج انتظار اجابت توان کشید
دست دگر به دعوت دست دعا برم
آرایشی به غیرت مجنون نمی‌رسد
جیبی درم‌ که رنگ ز بند قبا برم
امید نارساست دعاکن که چون حباب
بار نفس دو روز به پشت دوتا برم
بیدل ز حدگذشت معاصی و من همان
ردّ نیستم اگر به درش التجا برم