غزل شمارهٔ ۲۰۹۱

آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم
حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم
نسخهٔ آزادی‌ام خجلت کش شیرازه بود
از تپیدنها ورق ‌گرداندم و اجزا شدم
عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید
باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم
هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال
صورتی چون نام عنقا بی‌اثر پیدا شدم
بی‌نقابیهای گل بی‌التفات صبح نیست
آنقدر واگشت آغوشت ‌که من رسوا شدم
عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است
در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم
وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداری‌ام
در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافیت در جلوه‌گاه بی‌نشانی بود و بس
رنگ تا گل ‌کرد غارتگاه شوخیها شدم
بی‌تکلف جز خیالات شرار سنگ نیست
اینقدر چشمی ‌که من بر روی هستی واشدم
حیرتم بیدل زمینگیر تأمل ‌کرده است
ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم