غزل شمارهٔ ۱۳۴۰

امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه اند
کز خودسری به حرف سلف خط‌کشیده‌اند
نکارکاملان همه را نقل مجلس ‌است
تاکس‌گمان بردکه به معنی رسیده‌اند
این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ
در عرصهٔ شکست نبوت دویده‌اند
از صنعت محاوره لولیان فارس
هندوستانیان تمغل خزیده‌اند
سحر است روستایی و، انگار شهریان
جولاه چند، رشته به‌ گردون تنیده‌اند
از حرفشان تری ‌نتراود چه‌ ممکن است
دون‌فطرتان سفال نو آب‌دیده‌اند
بیحاصلی ز صحبتشان خاک می‌خورد
چون بید اگر بهم ز تواضع خمیده‌اند
هرجا رسیده‌اند به ترکیب اتفاق
چون زخم‌های کهنه نداوت چکیده‌اند
هرگاه وارسی به عروج دماغشان
در زبر پا چو آبله بر خویش چیده‌اند
پیران این‌گروه به حکم وداع شرم
بی‌شبنم عرق همه صبح دمیده‌اند
پاس ادب مجو ز جوانان ‌که یکقلم
از تحت و فوق چشم و دبرها دریده اند
گویا عفف‌تراش و خموشان تپش تلاش
خرد و بزرگ یک سگ عقرب ‌گزیده‌اند
انصاف آب می‌خورد از چشمه‌سار فهم
خرکره‌ها کرند و سخن کم شنیده‌اند
در خبث معنیی‌که تنزه دلیل اوست
لب بازکرده‌اند به حدی که ریده‌اند
بیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست
شرمی‌که لولیان همه تنبک خریده‌اند