غزل شمارهٔ ۱۰۸۰

داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد
نقطهٔ اشک‌، روان‌گشت و خطی پیداکرد
نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست
در تمثال زدم آینه استغنا کرد
سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد
خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد
فطرت سست ‌پی از پیروی وهم امل
لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد
می‌شمارم قدم و بر سر دل می‌لرزم
پای پر آبله‌ام کارگه مینا کرد
دل بپرداز و طرب‌ کن‌ که درین تنگ فضا
خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد
گرد پرواز در اندیشه پری می‌افشاند
خاک‌ گشتن سر سودایی ما بالا کرد
حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است
آنچه می‌خواست به آیینه‌ کند با ما کرد
کلک نقاش ازل حسن یقین می‌پرداخت
نقش ما دید و به‌ سوی تو اشارت ها کرد
عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت
کف ما را نمد آینهٔ درباکرد
هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد
نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد
بیدل از قافلهٔ ‌کن‌فیکون نتوان یافت
بار جنسی‌ که توان زحمت پشت پا کرد