شمارهٔ ۴۵ - انسان و جنگ

شبی لب فروبسته بودم ز حرف
خرد غرق اندیشه‌های شگرف
درآمد بت مهربانم به بر
خرامنده بر سان طاوس نر
همه مهر و خوش‌خویی و نیکویی
بدیع‌ است‌ با نیکویی خوش‌خویی
به دست اندرش نامه‌ای از فرنگ
سخن‌ها درو بر ز پیکار و جنگ
که قیصر به دریا سپه رانده است
به‌آب‌اندرون آتش افشانده است
نوین مرزیان زین برآشفته‌اند
به بیغاره بر چیزهاگفته‌اند
ازین پس به دریاست جنگی بزرگ
میان عقاب و نهنگ سترگ
ببینیم تا بال و پر عقاب
بریزد درین پهن دربای آب
و یا گرده‌گاه دلاور نهنگ
زمانه بدرد به روئینه چنگ
برآشفت و گفت این چه دیوانگیست
نه‌خون ریختن رسم فرزانگیست
گروهی که در کینه پیچیده‌اند
چه از مهربانی زیان دیده‌اند
یکی بنگر از دیده دوربین
به‌پایان این رزم و پرخاش وکین‌!
بدوگفتم ای ازدر آشتی
تو ز اندیشه‌ام بند برداشتی
کس این جنگ را دیر برنشمرد
ز خرداد و از تیر برنگذرد
وگر بگذرد، نیز پایانش هست
جهان شست‌ خواهد ز خونابه‌ دست
بشوید جهان دست‌، لیک آدمی
همی‌ تا بود جنگ جوید همی
که مردم به جنگ اندر آماده‌اند
ز مادر همه جنگ را زاده‌اند
رود جنگ آنگه زگیتی به در
که نه ماده برجای ماند، نه نر