گفتار دوم در خلقت جهان

ملک‌الشعرای بهار / منظومه‌ها / کارنامهٔ زندان

آن مهندس که این بنا پرداخت
کس نداند که از برای چه ساخت
دانم این مختصر که در این کار
رمزهایی بود فزون ز شمار
منظری هست فوق این منظر
فوق او نیز منظری دیگر
فوق‌ و تحتی گمان مبر کاینجاست
فوق‌وتحت‌اصطلاح‌ماوشماست
اصل‌هستی و فرع هستی‌، اوست
آن‌وجودی که می‌پرستی‌، اوست
قوه‌ای هست فوق جمله قوی
منقسم در تمامت اشیا
قوهٔ کائنات ازو باشد
کائنی نیست کان جز او باشد
هرکه زان قوه بیش همره داشت
سر عزت بر آسمان افراشت
اندربن قوه رشته‌هاست بسی
سر هر رشته‌ای به دست کسی
هرکه سررشته بیشتر دارد
بیشتر زین جهان خبر دارد
هست این رشته نردبان وجود
که بدان می کند وجود، صعود
هرکه در این سفر سبکبار است
راهش‌ آسان‌ و سهل‌ و هموار است
وان که‌ سنگین‌ دل‌ است‌ و سنگین‌ بار
ندهندش به قرب حضرت‌، بار
تا نشانی بود ز ما و منیش
لن‌ترانی است پاسخ ارنیش
پایبند نیاز دارندش
هم در این قلعه بازدارندش
گاه گل گشته‌، گه سبو گردد
تا سزاوار بزم او گردد
این جهان همچو نقش پرگارست
همه چیزش ز عدل هموار است
کجی و ظلم را در آن ره نیست
بد و خوب و دراز و کوته نیست
همه‌ چیزش‌ ز روی عدل نکوست
هرکسی آن کند که درخور اوست
می‌رود خلق سوی زیبایی
زاد ره‌، همت و شکیبایی
آن که را همت و شکیب کم است
به گمانش که ره سوی عدم است
هرکه‌ را نیست‌ ذوق‌ و طاقت‌ و هوش
نیمه‌ره می کشد ز درد خروش
دوست دارد قبای رنگین‌تر
می‌کند بار خویش سنگین‌تر
بار سنگین و تن ز رخت‌، گران
مانده واپس ز خیل همسفران
فتد از پای و ریش جنباند
دهر را ناکس و دنی خواند
هر چش افزون‌ دهی‌ فزون خواهد
بیم و آزش مدام جان کاهد
گر بپرسی از او که این همه چیز
چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز
دیگری را حدیث پیش آرد
که ندارم هر آنچه او دارد
ور از آن دیگران سؤال کنید
کاین همه از چه جمع مال کنید
همه از این قیاس چانه زنند
تیر را بر همان نشانه زنند
چهر زببای نو عروس جهان
کشت از این ابلهان ز چشم نهان
شد عروسی بدان دل‌آرایی
زشت در دیده تماشایی
ورنه گیتی بهشت را ماند
خلد عنبر سرشت را ماند
بلکه‌ غیر از جهان‌ بهشتی‌ نیست‌
همه‌ خوب‌ است‌ و هیچ‌ زشتی‌ نیست‌
عیب‌ از آنجاست کاوستاد نخست
درس بد داد و راه باطل جست
علم‌ها سر به سر کمال گرفت
علم باطل ره زوال گرفت
به جز این علم اجتماع بشر
که ز باطل شده است باطل‌تر
توشه‌ای کاندربن سرا باشد
خود فزون ز احتیاج ما باشد
جای آرام و آب و نور و هوا
هست کافی به رفع حاجت ما
لطف و مهر طبیعت اندر دهر
سوی ما بیش‌تر که شدت و قهر
صنعت و پیشه نیز بسیار است
هرکه را در جهان یکی کار است
اگر این کین و آز را ابلیس
نفکندی به مغزهای خسیس
غم نبودی به روزگار دراز
نه حسود ونه مفسد و غماز
غم نبودی و چون نبودی غم
زیستی دیر زادهٔ آدم