شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)

مه کرد مسخر دره وکوه لزن‌ را
پرکرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ‌، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب‌، لزن را
گم شد ز نظرکنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و برسلسلهٔ آلپ کفن دوخت
و آمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظاره‌کنان جلوه‌گه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از دره‌ای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید واین سیل
از زیر به بالا کند آهیخته‌ تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به‌ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، توگویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا بسر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاربک شد آفاق توگفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش‌، صد تل جگن را
گفتی که مگرجهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش وفن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
‌*
*‌
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن‌
کورش‌، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
زلادبلابلا
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب‌، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روزکز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تیسفون‌، صد بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان‌، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شدکه ز یک ناوک «‌وهرز»‌
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
و آن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
و آن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روزکجا شدکه زپنجاب و زکشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
و آن روزکه شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی‌ به شب تیره وسن را
آن روزکه نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت‌، چو شمشیر سحر عقد پرن را
و آن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
و آن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
و امروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم زکف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آنکه سراپای جوان کردد و جوید
در وادی اصلاح‌، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که بتدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه‌، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنب رسر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهیدکه نبود
یکمرتبه‌، شمشیرزن و دایره‌زن را
من نیک شناسم فن این کهنه‌حریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بی‌تربیت‌، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بی‌نیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
اینگونه سخن گفتن حد همه‌کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را