(۱) حکایت سلطان محمود با پیرزن

عطار / الهی نامه / بخش نهم

مگر سلطانِ دین محمودِ غازی
به تیزی با سپه میراند تازی
بره در بیوهٔ را دید جائی
ببسته رقعهٔ را بر عصائی
ز دست ظالمان او داد می‌خواست
وزان فریادرس فریاد می‌خواست
چو دید آن پیرزن را شاهِ عالی
نکردش التفات و رفت حالی
مگر محمود آن شب دید در خواب
که بود افتاده درچاهی بگرداب
همی آن پیرزن گشتی پدیدار
برای او عصا کردی نگونسار
بدو گفتی که دستی در زن ای شاه
برآی از قعرِ این گرداب و این چاه
زدی شه در عصای زال دستی
وزان چاه بلا آسان برستی
چو آمد روز دیگر شاه بر تخت
وزان خواب شبانگه تنگ دل سخت
درگ ره پیر زن را دید مهجور
که می‌آمد برای داد از دور
عصا در دست و پشتش خم گرفته
چو ابر از گریه چشمش نم گرفته
بجست از جای شاه و خواند او را
به پیش خویشتن بنشاند او را
بلشکر گفت اگر دوش این نبودی
نهنگی مرگ جانم در ربودی
عصای او چو شد آویزگاهم
خلاصی داد از گرداب و چاهم
شما گر نیز می‌خواهید امروز
که گردید از خدا جاوید پیروز
زنید اندر عصای او همه دست
که دست آویزتان اینست پیوست
درافکندند لشکر خویش بر هم
گرفتند آن عصا در دست محکم
ز هر سوئی درآمد هر زمانی
برای آن عصا خلق جهانی
نشسته پیرزن بر تخت با شاه
گرفته آن عصار در دست آنگاه
عصا در دست دست آویز کرده
بسی بازار از وی تیز کرده
چو موسی زان عصا پشتش قوی کرد
که در دین چون عصای موسوی کرد
شهش گفتا که هان ای زال مسکین
تو بس بی قوتی و خلق چندین
بعجز خویش با یک چوب پاره
چه خواهی کرد چندین پشت واره
بسی خلقند از بهر تو در کار
تو نتوانی کشیدن این همه بار
زبان بگشاد زال و گفت ای شاه
کسی کو برکشد محمود از چاه
همه کس را تواند بر کشیدن
که ازتو این سخن نتوان شنیدن
کسی کو برکشد از چاه پیلی
ز مشتی پشه کی گردد بخیلی
چوآنجا جاه بخشان کم زنانند
همه یاری ده شاه زمانند
چرا باید بدان مغرور بودن
ز مجهولی چنین مشهور بودن
ز هر دونی فغانی نیز کردن
زهر شومی زیانی نیز خوردن
ز غیری چون زنی لاف و ولا غیر
اَنَا خَیری زهر دونی ولا خَیر
نمی‌دانی که چه در پیش داری
ازان پروای ریش خویش داری
اگر چون لام الف دستار بندی
بسی زان به اگر زنّار بندی
که چون دستار بندی لام الف وار
الف لام چلیپایست زنّار
دلت را نیست زان دستار آگاه
که بر تابوت پیچندت بناگاه
سر تو چون نشیمن گاه سوداست
سر تابوت را دستار زیباست
قصب بر فرق پیچیدن چه سودت
که آخر در کفن پیچند زودت
تو در دنیا بمقراضی نشین خوش
سزای تو دهد مقراض آتش
چرا جاهی و مالی محرم تست
که آن تا واپسین دم همدم تست
چو زان تو نخواهد بود هیچی
چرا همچون کفن در خود نه پیچی