به نزد خانهٔ دستور کشور
وثاقی مختصر بگرفت بی در
همی مالید سالی بیشتر عور
تن خود را بدان دیوار دستور
ز نزدیکان یکی می‌دید از دور
به عالم فاش گشت این راز مستور
وزیر شهر شروان مرد را گفت
چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت
جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
زرخسار تو بادا چشم بد دور
یکی دل خسته‌ام ای صدر عالم
نمی‌داند کسی اسرار حالم
چو فر دولت اندر خانهٔ تست
دل من مرغ دام و دانهٔ تست
همی مالم تن خود را به دیوار
مگر روزی دهی در خانه‌ام بار
خوش آمد این سخن در گوش جانش
ز زر پر کرد دامان ودهانش
مقرب گشت حضرت راچنان شد
که حکمش بر همه شروان روان شد
اگر خواهد کسی تا میر گردد
به گرد پادشاه و میر گردد