الحکایه و التمثیل

عطار / اسرارنامه / بخش شانزدهم

یکی دیوانهٔ را دید شاهی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا می‌پزی در کاسهٔ سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست
بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه می‌نازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو می‌کرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه می‌یازد بجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر می‌ستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه
ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک
نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت
باول می‌شوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی