غزل شمارهٔ ۲۷۰

همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز
نایافته‌ای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی