غزل شمارهٔ ۵۴۲

زهی مستی من ز بادام مستش
شکست دل از سنبل پرشکستش
فرو بسته کارم ز مشکین کمندش
پراکنده حالم ز مرغول شستش
تنم موئی از سنبل لاله پوشش
دلم رمزی از پستهٔ نیست هستش
خمیده قد چنبر از چین جعدش
شکسته دلم بستهٔ زلف پستش
شب تیره دیدم چو رخشنده ماهش
ز می مست و من فتنهٔ چشم مستش
چو شمعی فروزنده شمعی بپیشش
چو گل‌دسته‌ئی دسته‌ای گل بدستش
قمر بندهٔ مهر تابنده بدرش
حبش هندوی زنگی بت پرستش
چو بنشست گفتم که بنشیند آتش
کنون فتنه برخاستست از نشستش
چو ریحان او دسته می‌بست خواجو
دل خسته در زلف سرگشته بستش