غزل شمارهٔ ۸۶۹

تشنه‌ام تا بکی آخر بده آبی ساقی
فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق
عمر باقی بر صاحب‌نظران دانی چیست
آنچه از بادهٔ دوشینه بماند باقی
عنت الورق علی قلقلة الاقداح
و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق
گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا
صحف تکتب بالدمع علی‌الاوراق
ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل
فی‌الکری طیفک ما غاب عن اماق
تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست
که به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقی
گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا
فی‌الهوی لا تتناهی طرق العشاق
سر برای تو که هم دردی و هم درمانی
جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی
ان للمغرم فی‌النشوة صحوا رفقا
لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق
دلق ازرق به می لعل گرو کن خواجو
که مناسب نبود عاشقی و زراقی
جام می گیر که بر بام سماوات زنیم
علم مرشدی و نوبت به اسحاقی