شمارهٔ ۸ - سیل حادثه

بر سرای کهنه دلگیر دنیا دل منه
رخت جان بردار و بار دل درین منزل منه
ساحل دریای جان آشوب مرگ است این سرای
هان بترس از موج دریا بار بر ساحل منه
حادثه سیل است خیل افکن گذارش بر جهان
بر گذار سیل خیل افکن بنای گل منه
در جهان اندیشه‌ای بنیاد کردن باطل است
هیچ بنیادی برین اندیشه باطل منه
کودکی بس جاهل است این نفس بازیگوش تو
شیشه دل در کف این کودک جاهل منه
چون ز دنیا اهل دنیا راست دل سوی یسار
گر تو از اهل یمینی بر یسارش دل منه
سالها چون دیده در هر گوشه‌ای گردیده‌ام
جز درون دیده مردم کافرم گردیده‌ام
هیچ نقدی در خلاص بوته عالم نماند
هیچ نوری در چراغ دوده آدم نماند
خرمی از تنگی دل بر جهان آمد به تنگ
آنچنان کاندر همه عالم دلی خرم نماند
روضه جان از سپر غمهای شادی تازه بود
ناگه از بادی سپر افکند و غیر غم نماند
ماه را گو روی درکش کاسمان را مهر نیست
صبح را گو دم مدم کافاق را همدم نماند
زهر خند ای صبح چون بر جام گردون نوش نیست
خون گری ای ابر در چشم دریانم نماند
آسمانا از کف خورشید جام سلطنت
بر زمین زن زانکه جام سلطنت را خم نماند
آفتابا در خم نیل فلک زن جامه را
خاصه کت همسایه‌ای چون عیسی مریم نماند
روزگارا طاق ایوان فلک در هم شکن
طاق ایوان گو ممان چون کسری عالم نماند
گر بگرید تاج و سوزد تخت کی باشد بعید
بر زوال دولت سلطان اعظم بو سعید
آسمان از جبهه، اکلیل مرصع بر گرفت
ترک گردون اندرین ماتم کلاه از سر گرفت
زهره همچون خنک گیسوهای مشکین باز کرد
پس بناخن چهره بخراشید و زاری در گرفت
آسمانش تخته تابوت از مینا بساخت
آفتابش پایه صندوق در گوهر گرفت
فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش
حامل عرش اندر آمد نعش سلطان در گرفت
روح پاکش از مغات خاک بر افلاک رفت
همچنان از گرد ره رضوانش اندر بر گرفت
وای ازین حسرت که بوم شوم عنقا طعمه کرد
آه ازین آهو که گور مرده شیر نر گرفت
پشت ملک جم ز بار تعزیت خم خواست شد
راستی را هم برای آصف جم راست شد
تا شهنشاه جهان ملک جهان بدرود کرد
ملک و دین را تا ابد امن و امان بدرود کرد
بود از آن جان و جهان جان جهانی در امان
یعنی این جان و جهان جان و جهان بدرود کرد
روز خاور گو سیه شو کافتاب خاوری
رفت و تا صبح قیامت خاوران بدرود کرد
اردشیر شیر دل اسکندر گیتی گشا
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد
لشکر دیوان ز هر سو سر بر آرند این زمان
چون سلیمان دار ملک انس و جان بدرود کرد
زهره گر نیکو زنی در مجلسش بر رود زن
رود را آن نیک زن تا جاودان بدرود کرد
لشکر دیوارچه چون مور و ملخ صف در صف است
هیچ باکی نیست چون خاتم به دست آصف است
در عزایت خسروا آیینه مه تار باد
وز فراغت ناله‌های زیر زهره زار باد
رایت پیروزی افلاک نیل اندود گشت
خنجر شنگر فی مریخ در زنگار باد
ای ز تخت سلطنت در کنج غاری تخته بند
تا قیامت صدق صدیقت یار غار باد
روضه خاکت که دارد تازه سروی در کنار
از ورود نفحه فردوس پر انوار باد
ملک و دین را گر چه مستظهر به ذاتت بوده‌اند
تا قیامت ذات پاک خواجه استهظار باد
گر سلیمان رفت و آصف حاکم دیوان اوست
موسی ار بگذشت خضرش وارث اعمار بار