غزل شمارهٔ ۲۱۷

یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد
چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟
چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست
بر در او بوسه‌ای بر آستانی می‌دهد
گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا
گر نمی‌بخشد لبت کامی، زبانی می‌دهد
با وصالش می‌توانم جاودان خوش زیستن
گر فراق او مرا یکدم امانی می دهد
گو برون کن جان و دل هرکس که او چون جام می
می‌رود خود را به دست دلستانی می‌دهد
گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان؟
گفت: پیشم شرح حال ناتوانی می‌دهد
گفتم: از من هیچ ذکری می‌رود در حلقه‌اش؟
گفت: سودا بین که تشویش فلانی می‌دهد
غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خویش
هر همایی را که بینی استخوانی می‌دهد