غزل شمارهٔ ۶۰۹

مرا که نیست بخاک درت امید وصول
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول
اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم
ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول
چنین شنیده‌ام از پرده ساز نغمهٔ شوق
که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول
خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست
که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول
بروز حشر سر از موج خون برون آرد
کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول
گذشت قافله و ما گشوده چشم امید
که کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمول
میان ما و شما حاجت رسالت نیست
چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول
مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم
گرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصول
چو ره نمی‌برم از تیرگی به آب حیات
شدست جان من تشنه از حیات ملول
ببوس دست مقیمان درگهش خواجو
بود که راه دهندت ببارگاه قبول