غزل شمارهٔ ۲۴۹۱

مولوی / دیوان شمس / غزلیات

جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری
آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند
و آنک ندارد آذری ناید از او برادری
فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او
آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری
گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ
سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری