غزل شمارهٔ ۳۷۶

تو در خواب خوشی، احوال بیماران چه می‌دانی؟
تو در آسایشی، تیمار بیماری چه می‌دانی؟
نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می‌دانی؟
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی درازی شب تاری چه می‌دانی؟
برو زاهد چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش؟
بپرس این شیوه از مستان تو هشیاری چه می‌دانی؟
دلا گفتم، غم خود خور که کار از دست شد بیرون
تو را غم خوردن است ای دل تو غمخواری چه می‌دانی؟