غزل شمارهٔ ۷۰۷

خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم
ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم
هر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریم
از چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیم
گر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریم
هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم
بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم
بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم
مائیم چون مهمان او دور از لب و دندان او
هر لحظه‌ئی برخوان او انگشت بر افیون زنیم
لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال
در شیوهٔ جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم
خواجو چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهان
ما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم