قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مرثیهٔ امیرزادهٔ فردوس و ساده فاطمه‌سلطان صبیهٔ امیر دیوان طاب ثراه

به هر بهارکل از زیرکل برآرد سر
گلی برفت‌ که ناید به صد بهار دگر
گلی برفت‌ کز امروز تا به دامن حشر
گلاب اوست‌که جاری بود ز دیدهٔ تر
گلی برفت ‌که با آنکه غنچه بود هنوز
دو غنچه داشت به هریک هزار تنگ‌ شکر
گلی ‌برفت ‌که ‌از مشک‌ چین دو سنبل داشت
نهان به زیر دو سنبل دو لالهٔ احمر
هلا که بود و کجا آمد و چه‌ گفت و چه شد
که هرچه بینم ازآن هر چهار نیست خبر
چه‌شمع‌بودکه‌روش‌نگشته گشت خموش
چه شعله بود که ناجسته‌ گشت خاکستر
چرا چو نجم سحر نادمیده‌کرد غروب
چرا چو صبح دوم نارسیده ‌کرد سفر
برفت از صدف خاک‌گوهری بیرون
که خلق‌ را صدف دیده‌ گشت پرگوهر
فتاد از فلک مجد اختری به زمین
که جان خلق از آن اخترست پر اخگر
شبیه شمس و قمر بود در شمایل حسن
چو او بمرد تو گفتی بمرد شمس و قمر
مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق
چو او بمرد تو گفتی برفت عقل و هنر
رخش کبود شد از سیلی اجل عجبست
که‌ گل بنفشه شود یا که لاله نیلوفر
به‌وقت زندگی ا ز حسن و وقت مرگ از غم
به هر دو حال جهان را نمود زیر و زبر
گمان برم که جهان را خدا عقوبت‌ کرد
چراکه هجر وی از هر عقوبتیست بتر
گشاده بود رخش بر جهان دری ز بهشت
نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در
به باغ خلد خرامید و از شمایل خویش
به باغ خلد بیفزود باغ خلد دگر
مگو که زیور حسنش فزون شود ز بهشت
که او ز چهره فزاید بهشت را زیور
چه بود این خبر این قاصد ازکجا آمد
که‌کاش نامده بود و نداده بود خبر
به حق‌ پناه برم ‌کاین خبر نباشد راست
به حیرتم‌که چگویم چسان ‌کنم باور
گل شکفته به یکدم چگونه ریخت ز شاخ
مه دو هفته به یک ره چگونه شد ز نظر
بهار تازه به آنی چگونه‌گشت خزان
درخت میوه به بادی چگونه ریخت ثمر
شنیده‌ایدکه نشکفته بفسرد لاله
شنیده‌اید که نارسته پژمرد عبهر
امیرزاده نه ما جمله چاکران توییم
ترا که ‌گفت‌ که بی‌چاکران روی سفر
تراکه نفع سخایت به مور و مار رسید
به مور و مار سپردیم خاکمان بر سر
تراکه از کرمت شاد بود دشمن و دوست
زکف چو دشمن دادیم دوستی بنگر
ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود
که ماندگان ترا ماند داغها به جگر
پدر هنوز درین ذوق بود کز سر شوق
هزار تحفه فرستد ترا ازین ‌کشور
برای بازوی تو حرز سازد از یاقوت
ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر
تراکه‌گفت‌که از چوب نخل سازی حرز
ترا که‌ گفت‌که از خاک ره‌کنی افسر
پدر هنوز علی‌رغم دشمنان می‌خواست
که بسترت ‌کند از سیم و بالشت از زر
ترا که‌ گفت‌ که از لوح قبر کن بالین
ترا که ‌گفت ‌که از خاک ‌گور کن بستر
پدر هنوزت طوق‌ کمر نساخته بود
که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر
به جای آنکه به تخت جلال بنشینی
دریغ بود که بر تخته افتدت پیکر
به جای آنکه‌ کنندت به‌بر لباس حریر
دریغ بود ز بردت‌کفن‌کنند به‌بر
به جای آنکه نهی سر فراز بالش زر
دریغ بود به خشت لحد گذاری سر
دریغ بود که کافور مردگان پاشند
به‌گیسویی‌که ز خود داشت نکهت عنبر
تو آن کبوتر عرشی‌ کنون ز غصه منال
گر از قفس به سوی آشیان‌گشودی بر
ترا خدای دهد جای در کنار نبی
چه این نبی پدرت باشد و چه پیغمبر
تراست جای به هرحال در کنار رسول
مشو غمین‌ که جدا ماندی از کنار پدر
بزرگوار امیرا به بندگان خدای
بسی نخواسته دادی هزار گنج‌ گهر
اگر خدای تو یک گوهر از تو خواست مرنج
که ترسم از تو برنجد حکیم دانشور
که‌ گو‌هری چو نبخشی ‌که خواست از تو خدای
چرا نخواسته بخشی به بغده بی‌حد و مر
و دیگر آنکه تو دانی خدای با هرکس
هزار بار بود مهربانتر از مادر
هزار مادر اگر بشمریم تا حوا
تمام صادر از اوییم و او بود مصدر
ولیک حکم قضا و قدر بدان رفتست
که در زمانه نبینیم غیر رنج و خطر
نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل
سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر
گهی به طعنه‌که داد آفرین چه راند جور
‌گهی به شکوه‌ که خیرآفرین چه جوید شر
اگرچه حق ز پی امتحان دانش ما
دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
مگر نه داروی تلخ حکیم ‌گاه علاج
به ‌کام ما دهد از روی طبع طعم شکر
مگر نه این رگ شریان ‌که رشتهٔ تن ماست
دهیم مزد به فصاد تا زند نشتر
ز باده تلختری نیست‌کش خوریم به ذوق
که تلخیش به طبیعت حلاوت آرد بر
ز بانگ زیر و بم چنگ‌ کی به رقص آییم
اگر بر آن نزند زخمه مرد خنیاگر
ولی چو عشرت عقبی نهان ز دیدهٔ ماست
خواص مرگ ندانیم وزان‌کنیم حذر
به عیش فانی دنیا خوشیم و غافل ازین
که سود او همه سوم‌ست و نفع او همه ضر
بر اسب چوبین کودک چه آگهی دارد
که چیست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر
رئیس ده چو به دهقان همی دهد فرمان
همی چه داند خاقان کدام یا قیصر
ز آب شور بیابان عرب به وجد آید
چه آگهیش‌ که تسنیم چیست یا کوثر
چو عنکبوت مگس‌گیرد آنچنان داند
که اژدهای دمان را کشد به‌کام اندر
چوگربه حمله به موشان برد چنان داند
که قلب لشکر دارا دریده اسکندر
به کرم سیب کس ار داستان پیل کند
به خویش پیچد و افسانه داندش یکسر
مگس بپرد و در چشم نایدش سیمر
فرس بپوید و در وهم نایدش صرصر
گمان برد حبشی در حبش‌که چهرهٔ او
همی به فر و بها باج‌گیرد از قیصر
ولی اگر به سیاحت رود به خطهٔ روم
ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر
ز شوق این سخن آن صفدران خبر دارند
که پیش تیر بلا جان و دل‌کنند سپر
بلا به لفظ عرب امتحان بود یعنی
که بنده را به بلا امتحان‌کند داور
ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود
نشان فراخور شأن‌ست و جامه درخور بر
هزار سال فزونست تا حسین علی
شهیدگشته و نامش هنوز بر منبر
خدای در همه حالی منزه ست از خلق
ولی ز غایت لطفست خلق را رهبر
برای ماست‌گر ایمان وکفر بخشد سود
خدای را چه‌ که ما مومنیم یا کافر
اگر بهشت و سقر فرق دارد از پی ماست
خدای را چه تفاوت ‌کند بهشت و سقر
ستاره تابد و پیشش یکیست پاک و پلید
سحاب بارد و نزدش یکیست خار و شجر
اگر مراد تو یزدان بود مراد مخواه
رضای دوست طلب وز رضای خود بگذر
ز من امیرا یک نکتهٔ دیگر بنیوش
عبث مجوی ‌کت از دست رفت یک گوهر
تو مال خویش سپاری به هرکه چاکر تست
بدین بهانه‌که‌گویی امین بود چاکر
چنان خدای ‌که خود چاکر آفرین دانیش
به حفظ مال تو از چاکری بود کمتر
تو بشنو اندکی امروز پند قاآنی
که‌ کارت آید فردا به عرصهٔ محشر