پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)

عطار / جوهرالذات / دفتر دوم

خدا کن بود او در بود خود باز
حقیقت آنگهی شو صاحب راز
خدائی کن در اینجا خود فنا کن
پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
خدابین بود خود را بود او بین
مبین بَد جملگی او رانکو بین
حقیقت همچو منصور یگانه
انالحق زن تو در بود زمانه
حقیقت همچو منصور سرافراز
نمود صورت از خود دور انداز
حقیقت همچو منصورت یکی بین
همه حق گرد و حق را در یکی بین
حقیقت ز آن دم هو راز مطلق
ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق
حقیقت همچو او بردارِ شوق آی
همه عالم در اینجا راز بنمای
همه عالم چو خود تو پیش بین کن
اگر از سرّ او گوئی چنین کن
اگر از سر اوئی راز برگوی
همه ذرّات اینجاگه خبر گوی
که بود جملهتان بیشک خدایست
کسی داند که این راز آشنایست
تو گر منصور راه لامکانی
چنین کن تا بقای جاودانی
بیابی اندر اینجا زانکه اینجا
حقیقت نیست عشق و شور و غوغا
همه اینجاست و آنجا هیچ نبود
حقیقت صورتی جز هیچ نبود
بصورت این معانی را ندانی
ز جان دریاب این راز نهانی
ز جان دریاب اینجا مگذر از جان
که جان پیوسته باشد ذات جانان
درون جانست جانانت سخنگوی
حقیقت مر ورا اندر سخن جوی
درون جانست اندر گفتگویت
حقیقت خویش اندر جستجویت
درون جانست اسرار دوعالم
ترا بنموده دیدار دو عالم
درون جانست نی در پوست ای دل
ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
درون جانست اندر پرده پنهان
همی گوید ترا اسرار جانان
که ای غافل چه گر عمری دوید
حقیقت بود من اینجا ندیدی
خطابت میکند درجان یقین یار
همی گوید ترا این سر ز اسرار
خطاب دوست خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
خطاب دوست خواهم گفت بشنو
بدین اسرار منصوری تو بگرو
خطابت میکند هر لحظهات یار
که هان از بود خودکل گرد بیزار
خطابت میکند در روز و در شب
حقیقت دوست را بی کام و بی لب
که ای اینجا کمال من ندیده
زهی اینجا جمال من ندیده
جمال من ندیده غافلاتو
در اینجاگاه ای بیحاصلا تو
تو از من زنده و من از تو دیدار
تراگویم حقیقت هر دم اسرار
تو از من زنده و من از تو پیدا
درونِ جان تو اینجاگه هویدا
درون جانِ تو در گفتگویم
نظر کن در دم عین تو هویم
درونِ جانِ تو اینجا جلالیم
خود اندر خودهمه عین وصالیم
درون جان تو رخ را نمودیم
از آن در دید تو یکتا نمودیم
نظر کن بنده در ما باز بین ما
دوئی منگر که ما هستیم یکتا
دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم
ز پنهانی خود پیدا بدیدیم
دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم
ترا اینجایگه عین صفاتیم
دوئی منگر که ما را هست دیدار
ز یکی مانگر ای صاحب اسرار
دوئی منگر که ما بیچون رازیم
که یک پنهان خود را مینوازیم
ز یک بینان خود واقف شدستیم
که هم از عشق خود واصف شدستیم
بیک بینان خود اینجا عیانیم
حقیقت بیشکی جان جهانیم
جهان جان بما پیدا نمود است
که ما را انتها پیدا نمود است
اَزَل را با ابد پیوند ما دان
حقیقت ذات ما را کل بقا دان
منم دانای بیچون و چرایم
که درجانها تمامت رهنمایم
منم اللّه و رحمن و رحیمم
ابی صورت یقین حیّ قدیمم
بدانم راز موری در بُن چاه
که از سرّ همه دانایم آگاه
منم بر جمله و جمله ز من خاست
حقیقت هرچه پنهانست و پیداست
همه ذات من است و غیر من نیست
یقین جمله منم هم جان و تن نیست
مبین جان من و از من نگر تو
ایا مؤمن اگرداری خبر تو
همه ذات من است و غیر هم نیست
چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست
ترا اندر اَزَل بگزیدهام من
درون جان حقیقت دیدهام من
ز من پیدائی و پنهان شوی باز
دگرباره بمن اعیان شوی باز
له الملک و مرا نبود زوالم
که در اعیان تجلیّ جلالم
تعالی مالک الملک قدیمم
که بسم اللّه رحمن و رحیمم
یکی ذاتم که من اوّل ندارم
ز ذات خود همه جانی برآرم
یکی ذاتم که مانندم نباشد
حقیقت خویش و پیوندم نباشد
مبین جز ذات من اینجا هواللّه
تمامم شد صفات از قل هواللّه
تو ای عطار این سر میچگوئی
چو بودت اوست اکنون می چه جوئی
تو ای عطّار دیدار لقائی
حقیقت در عیان یار خدائی
تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز
حقیقت او بتو پیدا شده باز
تو اوئی واصل اسرار گردت
در اینجاگه بکل دیدار کردت
تو اوئی واصل اعیان نمودت
حقیقت کل رخ اندر جان نمودت
ندیدی غیر او اکنون زاسرار
تمامت سالکان کردی خبردار
خبر کردی همه ذرّات عالم
که هر ذرّات راگوئی دمادم
عیان گفتی حقیقت راز منصور
نمودی سرّ تو بی سرباز منصور
حقیقت سر بخواهی باخت اینجا
که یکتائی تو یکتائی تو یکتا
تو یکتای تمامت سالکانی
حقیقت در حقیقت جان جانی
تو یکتائی و جان جان ندیده
رخ او را چنین اعیان ندیده
تو یکتائی و در وصل تجلّی
رسیدستی بکل اصل تجلّی
در اینجا یافتی و در یقین باز
تراکل شد درِ عین الیقین باز
در عین الیقین بر تو گشادست
ترا گنج حقیقت جمله دادست
در عین الیقین بگشودهٔ تو
یقین گنج عیان بنمودهٔ تو
در عین الیقین راکردهٔ باز
نمود گنج کل را کردهٔ باز
در عین الیقین جمله نمودند
حقیقت در جهان برتو گشودند
همه راز جهان اینجا ترا فاش
شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش
همه اسرارها بخشید یارت
که او اندر ازل بُد دوستدارت
دل آگاه تو معنی جانانست
یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست
دل آگاه تو تا جان بدیدست
درون جان تو جانان بدیدست
دل آگاه تو این جمله معنی
یقین بنمود از دیدار مولی
دل آگاه تو گنجیست بیچون
که این دُرها همی ریزد به بیرون
دل آگاه توهرگز نریزد
که جز جوهر از او هرگز نخیزد
دل آگاه تو گنجینهٔ جانست
یقین گنجینهٔ اسرار جانانست
دلت گنجینهٔ جانست اینجا
در او خورشید تابانست اینجا
دلت گنجینهٔ نور و صفایست
که در وی نورخاص مصطفایست
دلت گنجینهٔ بود الهست
که جان بنموده ازدیدار شاهست
دل آگاه تو گنجیست از دید
که میریزد چنین دُرهای توحید
دل آگاه تو گنج عیانست
زبان تو از آن گوهر فشانست
دلت گنجینهٔ بود خدایست
که مر بیچارگان را رهنمایست
دلت گنجینهٔ معبود پاکست
که آن گنجینه در دیدار خاکست
از این گنجینه اینجا سالکانت
یقین شد جوهر عین العیانت
از این گنجینهٔ جوهر فشاندی
بسر آخر در این حضرت نماندی
از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام
مراد خویشتن یابند اتمام
از این گنجینه کاینجا داد شاهت
فشاندستی تو اندر خاک راهت
ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه
فشانی جملگی بر سالک راه
از این گنجینه اینجا سالکان را
حقیقت دیده کردی جان جان را
زهی واصل که اینجاگه توئی تو
که بیشک محو کردستی دوئی تو
زهی واصل که که کل دیدار کردی
همه ذرّات را بیدار کردی
زهی واصل که اصل کار داری
که در جانان دلی بیدار داری
زهی واصل که در یکی نمودار
حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار
زهی واصل که جان بشناختی تو
ز جان در جزو و کل درباختی تو
دل و جانت منوّر شد حقیقت
همه ذرّات تو جان شد ز دیدت
دل و جانت لقای دوست دیدست
چنان کاینجا لقای اوست دیدست
دل و جانت چنان ازوصل جانان
خبر دارند کاندر اصل جانان
دل و جانت بکلّی جان بدیدند
چو منصوراز حقیقت آن بدیدند
دل و جانت چو منصور از یقین باز
یکی دیدند در عین الیقین راز
دل و جانت لقای یار دارند
حقیقت نقطه و پرگار دارند
دل و جانت یکی اندر یکیاند
حقیقت هر دوجانان بیشکیاند
دل و جانت ز ذات لامکان کل
شده یکی عیان کون و مکان کل
دل و جان تو هر دو نور عشقند
حقیقت بیشکی منصور عشقند
زهی منصور اعیان خراسان
که تو داری حقیقت همدم آن
دم او از تو پیدا شد در اینجا
فکندستی کنون توشورو غوغا
دم او از تو پیدا شد عیانی
چو او گفتی همه راز نهانی
دم او از تو پیدا شد در اسرار
حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار
دم او از تو پیدا شد که جانها
نمودار تو یکتا شد چو یکتا
دم او از تو پیدای جهان است
که میدانی که جمله جان جانست
تو میدانی که دیدستی یقین تو
حقیقت در درونت بیشکی تو
تو میدانی حقیقت سرّ جانان
دمادم میکنی بر جمله اعیان
تو میدانی حقیقت راز اوّل
که گفتی در عیان اعزاز اوّل
تو میدانی که اوّل آخر کار
یکی دیدی حقیقت جمله دلدار
تو میدانی که سرّ لامکانی
که این دُرهای معنی میفشانی
تو میدانی که خود بشناختستی
بآخر خویش در وی باختستی
تو میدانی حقیقت جوهر دوست
در این دنیا و دیدی مغز در پوست
تو دیدستی جمال بی نشانی
که امروز از حقیقت اونشانی
تو از او، او ز تو پیدا حقیقت
تو عین دید او یکتا حقیقت
که عطّارست ذات بود اللّه
در اینجا بیشکی و گشته آگاه
تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو
یقین دیدی عیان دیدار شه تو
تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت
که میگوئی بیان ازنور ذاتت
که دانستست در این دنیای غدّار
که تو داری جمال طلعت یار
جمال طلعت جانان تو داری
حقیقت در جان کل آن تو داری
جمال طلعت جانان نمودی
دو عالم را یقین زینسان نمودی
جمال طلعت ز دیدار
همه ذرّات را کردی خبردار
جمال طلعت جانان در اعیان
نمودی در یقین جمله بدیشان
که تو داری حقیقت دید دیدار
یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار
حدیث وصل اینجاگه یقین است
که ذرّات حقیقت پیش بین است
تو مرد پیش بینان جهانی
که اسرار حقیقت را تو دانی
تو مرد پیش بینانی در اینجا
حقیقت سرّ پنهانی در اینجا
حقیقت پیش بینان جهان را
در اینجاگه تو کردستی عیان را
حقیقت پیش بینان جمله دیدی
یکی اندر یکیشان جمله دیدی
همه ارواح دیدی انبیا را
دراینجاگه تو دیدی آشکارا
همه ارواح صدّیقان این راه
تو دیدی وشدی از جمله آگاه
همه ارواح صدّیقان اسرار
ترا اینجایگه آمد پدیدار
همه ارواح مردان جهان تو
درون خویشتن دیدی عیان تو
همه ارواح اندر تست موجود
کز اینسان یافتستی جمله مقصود
همه ارواح را اینجا حقیقت
ز یکی گشته اینجاگه پدیدت
پدیدارست در تو جمله ارواح
حقیقت انبیا و عین اشباح
پدیدارست در تو جمله مردان
حقیقت انبیا و اولیا زان
تر اینجا پدیدارست در یک
که احمد در حقیقت دید بیشک
ترا اینجاست زان زیشان ندیدی
تو از آنسان بجانان کل رسیدی
ترا اینجاست وصل و روشنائی
حقیقت نور دیدار خدائی
ترا اینجاست بود کل مسلّم
که دیدستی زخود دیدار آدم
ترا اینجاست آدم آشکاره
تو در او او بتو اینجا نظاره
ترا اینجاست آدم تا که دیدی
که در دم دید آدم را بدیدی
ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست
حقیقت مر ترا این قربت اینجاست
ترا اینجاست آدم تا بدانی
دم تست و یقین زاندم عیانی
ترا اینجاست نوح برگزیده
ازآنی تو جمال روح دیده
ترا اینجاست آن دیدار نوحست
ازآنت این همه فتح و فتوحست
ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی
که در دریای جانان برگذشتی
ترا اینجاست شیث راز دیده
جمال او درونت باز دیده
ترا اینجاست ابراهیم از آذر
فتاده در درون در عین آذر
ترا اینجاست ابراهیم خلّت
در این آتش رسیده سوی قربت
ترا اینجاست ابراهیم در تن
شود در عاقبت اینجا بت اشکن
ترا اینجاست اسمیعیل در جان
که خواهدکردش ابراهیم قربان
ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق
بخواهد گشت کشته زو توفیق
ترا اینجاست اسحق گزیده
که اندر عشق گردد سر بُریده
ترا اینجاست اسحق وفادار
ز جانان زندگی یابد دگر بار
ترا اینجاست یعقوب جفاکش
ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش
ترا اینجاست یعقوب و یقین است
که یوسف او کنون کلّی بدیدست
ترا اینجاست یعقوب ازنمودار
بدیده باز یوسف را دگر بار
ترا اینجاست موسی بر سر طور
حقیقت رازگویان غرقهٔ نور
ترا اینجاست موسی رخ نموده
ابا حق دمبدم پاسخ نموده
ترا اینجاست موسی صاحب راز
حقیقت پرده کرده از رخ او باز
ترا اینجاست موسی راز دیده
جمال شاه اینجا باز دیده
ترا اینجاست موسی عشق جانان
حقیقت یافته دیدار اعیان
ترا اینجاست ایّوب و شده خوب
رسیده بیشکی در وصل محبوب
ترا اینجاست جرجیس عیانی
ز کشتن یافت او راز نهانی
ترا اینجاست جرجیس دمادم
شده زنده یقین از عین آندم
ترا اینجاست صالح صاحب راز
حقیقت یافته ناقه دگر باز
ترا اینجاست زکریا زنده گشته
درون آن شجر تابنده گشته
ترا اینجا است خضر و آب حیوان
حقیقت خورده دیده جان جانان
ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه
حقیقت روح از اللّه آگاه
ترا اینجا است دیدار محمد(ص)
حقیقت جمله اسرار محمد(ص)
ترا اینجا است مردیدار حیدر
گشاده بر تو ای عطّار او در
ترا اینجا است فرزندان ایشان
یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان
ترا اینجا است دیدار همه دید
که میبینی یکی زیشان ز توحید
ز توحید حقیقت جمله دیدی
از آن اینجا بکام دل رسیدی
ز توحید حقیقت وصل ایشان
ترا پیداست اینجا اصل ایشان
ز توحید حقیقت باز دیدی
که ایشان در درونت راز دیدی
درون تو کنون دیدار ایشانست
حقیقت این همه اسرار ایشانست
درون تو بکلّی راز دریافت
از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت
درون تو از ایشان یافت جانان
که ایشانند اندر جمله حیران
چو خورشیدند ایشان جمله در کل
حقیقت بودشان برداشته ذل
چو خورشیدند ایشان سوی افلاک
حقیقت در همه ذرّات افلاک
چو خورشیدند ایشان مر سر افراز
حقیقت نور افکنده همه راز
چو خورشیدند ایشان نور عالم
حقیقت جملگی منشور عالم
چو خورشیدند ایشان نور تابان
حقیقت بر همه ذرّات انسان
چو خورشیدند اگر بینی تو این راز
حقیقت همچو من اندر یقین باز
چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو
چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی
حقیقت بودشان ظاهر ندیدی
برو خاموش شو چون میندانی
که بیشک خوار و سرگردان جانی
برو خاموش شو در سرّ اسرار
که تا گردی مگر روزی خبردار
برو خاموش شو وز این مزن دم
که تا یابی مگر بوئی از آن دم
برو خاموش شو تا راز بینی
مگر آخر تو این سرّ باز بینی
برو خاموش شو اندر شریعت
که ناگاهی شود این سرّ پدیدت
برو خاموش شو اینجا بتحقیق
که درآخر ترا بخشند توفیق
برو خاموش شو در عالم ای یار
که تا آخر شوی زین سر خبردار
برو خاموش شو ای بیوفا تو
سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو
سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب
در آخر از حقیقت وصل دریاب
سپر راه شریعت کآخر کار
برون آئی یقین از عین پندار
سپر راه شریعت همچو منصور
که ناگاهی نماید بیشکی نور
بنور شرع ایشان را بیابی
درون خویشتن زینسان بیابی
بنور شرع اصل ذات ایشان
همه در خود نظر کن بیشکی آن
همه در خود بیاب و زنده دل شو
در اینجا بیحجاب آب و گل شو
همه در خود بیاب اینجا حقیقت
که در تست این همه یکتا حقیقت
همه در خود بیاب اینجایگه دوست
که تا چون مغز بیرون آئی از پوست
همه در خود بیاب اینجا بتحقیق
که در اینجا توانی یافت توفیق
همه در خود بیاب و آشنا شو
در اینجاگاه دیدار لقا شو
همه در خود بیاب و گرد جانان
که تا یابی حقیقت فرد جانان
همه در خود بیاب و ذات بیچون
حقیقت خویشتن بین بیچه و چون
همه در خود بیاب اینجا بیان تو
حقیقت بین در اینجا جان جان تو
همه در خود بیاب اینجا عیان ذات
حقیقت بیشکی خورشید آیات
همه در خود بیاب و گرد واصل
که مقصود است در تو جمله حاصل
ترا اینجاست مقصود ای خردمند
حقیقت عین معبود ای خردمند
ترا اینجاست مقصود و ندیدی
ترا اینجاست معبود و ندیدی
ترا معبود اینجایست بنگر
حقیقت بود پیدایست بنگر
ترامعبود اینجاست او نظر کن
وجود و جان وخود را در خبر کن
ترا معبود اینجایست دریاب
ز دیدار نمود جان خبر یاب
نمود جان ازو بین و دل خویش
که او معبود هردوحاصل خویش
از این هر دو در اینجاگه بیابی
اگراینجا دل آگه بیابی
دل آگاه میباید در این راز
که دریابد وصال اینجایگه باز
دل آگاه میباید در اینجا
که این در بازبگشاید در اینجا
دل آگاه میباید در این سر
که اسرارش همه آمد بظاهر
دل آگاه میباید در اعیان
که در خود بازیابد بیشکی جان
دل آگاه میباید که دلدار
درون او شود اینجا پدیدار
دل آگاه میباید که بیچون
نماید رویش اینجا بیچه و چون
دل آگاه میباید چو عطّار
که بروی کشف گردد جمله اسرار
دل آگاه میباید ز توحید
که یکی یابد اینجاگاه در دید
دل آگاه میباید چو آدم
که اینجاگه خبر یابد دمادم
دل آگاه میباید که چون نوح
در این دریا بیاید قوّت روح
دل آگاه میباید که در راز
چو ابراهیم یابد سرّ او باز
دل آگاه میباید که ازجان
چو اسمعیل گردد عین قربان
دل آگاه میباید در آفاق
که گردد سر بریده همچو اسحاق
دل آگاه میباید که محبوب
شود در عاقبت مانند ایّوب
دل آگاه میباید چو موسی
که گردد سوی طور عشق یکتا
دل آگاه میباید در این راه
که بیرون آید و گردد یقین شاه
دل آگاه میباید چو یوسف
که شاهی یابد اینجا بی تأسّف
دل آگاه میباید چو ایّوب
که طالب آید و گردد چو مطلوب
دل آگاه میباید چو صالح
که گردد در یقین عین مصالح
دل آگاه میباید نظاره
زکریاوار گشته پاره پاره
دل آگاه میباید چو عیسی
که در یابد حقیقت قرب اعلی
دل آگاه میباید چو احمد
که باشد در عیان کل مؤیّد
دل آگاه میباید چو حیدر
که دریابد حقایق را سراسر
دل آگاه همچون مرتضی کو
که تا بیخود شود گردد خدا او
دل آگاه میباید حَسَن وار
که جام زهر نوشد از کف یار
دل آگاه میباید حسینی
شهید عشق گشتن بهر دینی
دل آگاه میباید چو اصحاب
که دریابند خورشید جهانتاب
دل آگاه میباید چو منصور
که صورت محو گرداند سوی نور
دل آگاه منصور ار بدانی
حقیقت بازدانی این معانی
دل آگاه او اسرار دیدست
در اینجا و در آنجا یاردیدست
دل آگاه او یکتا از آن شد
که ازمعنی ز صورت بی نشان شد
دل آگاه او اسرار جان یافت
درون جان خود او جان جان یافت
دل آگاه او اللّه دریافت
حقیقت تخت دل آن شاه دریافت
دل آگاه او دم از خدا زد
حقیقت عین صورت بر فنا زد
دل آگاه او دم زد ز بیچون
حقیقت کار خود بستد ز بیچون
دل آگاه او دم زد ز دلدار
ز شوق یار آمد بر سردار
دل آگاه او اعیان ذاتست
که هم جانان و هم پنهان ذاتست
دل آگاه او اینجا اناالحق
زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق
دل آگاه او از صورت خویش
حجابی یافت آن برداشت از پیش
دل آگاه میباید ز صورت
که تا این سر بداند بی نفورت
هر آنکواین حقیقت یافت سرباز
چو او بردار آمد گشت جانباز
هر آنکو این حقیقت یافت در خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
هر آنکو این حقیقت در نظر یافت
حقیقت جملگی اندر نظر یافت
هر آنکو عاشق منصور جان شد
چو او اینجا ز صورت بی نشان شد
هر آنکو عاشق منصور جان است
حقیقت دان که از خود بی نشانست
هر آنکو دم زد اینجا بازدید او
حقیقت درعیان این راز دید او
هر آنکو غیر از این چیز دگر دید
حقیقت هیچ بیشک در نظر دید
وصال اینجا است از منصور حلّاج
نمیخواهی که اندر فرق جان تاج
نهی دم زین مزن در صورت خویش
حقیقت فاش بشنو مرد درویش
چه به زین دوست میداری در اینجا
که مر این پرده برداری در اینجا
چه به زین دوست میداری که از یار
شوی اینجا چو او بیشک خبردار
چه به زین دوست میداری بدنیا
که میبینی در او دیدار مولا
چه به زین دوست میداری حقیقت
که آمد بی نشان اینجا بدیدت
چه به زین دوست میداری که در دل
عیان دلدار بینی دوست حاصل
چه به زین دوست میداری که در جان
حقیقت یابی اندر روی جانان
چه به زین دوست میداری در این سِر
که مر دلدار خود در عین ظاهر
چه به زین دوست میداری تو رهبر
که مردلدار خود یابی تو در بر
چه به زین دوست میداری تو دریاب
یقین او تست اینجاگه خبریاب
چه به زین دوست میداری بگو باز
که روی جان جان بینی بجان باز
همه وصلست هجران رفت از پیش
همه جانست مر جان رفت از پیش
همه وصلست و دیدارست اینجا
دلت جانانه پندار است اینجا
همه وصلست ودیدارست بیچون
ولیکن تو شده اینجا دگرگون
همه وصلست هجران را رها کن
درون جان و دل را با صفا کن
همه وصلست اندر خویش بنگر
تو داری یار اندر پیش بنگر
همه وصلست اندر جان و در دل
شده مقصود اینجا جمله حاصل
همه وصلست اینجا واصلی نیست
که دریابد که جمله جز بلی نیست
همه وصلست و یکی در یکی است
بنزد واصلان آن بیشکی است
همه وصلست و واصل یافته دوست
که میداند که دید جملگی اوست
همه وصلست و واصل راه دیده
حقیقت دید جمله شاه دیده
همه وصلست و واصل در عیانست
ولیکن او ز کلّی بی نشانست
همه وصلست وواصل راز دیدست
همه در خویشتن او باز دیدست
همه وصلست وواصل عاشق خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
همه وصلست و عاشق واصل یار
نمیبیند بجز کل حاصل یار
همه وصلست در دیدار دیده
در اینجا بود خود او یار دیده
همه وصلست اندر بی نشانی
از آن وصلست آن جمله معانی
همه وصلست اینجا گاه بنگر
ترا گفتم دل آگاه بنگر
همه وصلست و جانان رخ نموده
ترا این جمله خود پاسخ نموده
همه وصلست و جانانست اینجا
بدان جان در تو اعیانست اینجا
همه وصلست و جانان راز بنمود
ترا انجام و هم آغاز بنمود
همه وصلست و جانان گفتگویست
حقیقت چرخ سرگردان چو گویست
همه وصلست اشیا را یکایک
همه در وصل گردانند بیشک
همه در وصل گردانند نایافت
مگر جان اندر این معنی خبریافت
همه در وصل اندر جستجویند
نمیدانند و کل دیدار اویند
همه در وصل گردانند اینجا
مر این سر را نمیدانند اینجا
همه در وصل با دلدار خویشند
نمیدانند عیان با یار خویشند
همه در وصل گردانند در راز
همی جویند وصل از جان جان باز
همه در وصل وصل اندر همه دید
حقیقت اصل اصل اندر همه دید
همه در وصل گردان الهند
یقین در عشق سرگردان شاهند
همه در وصل میگردند از آن دید
حقیقت در عیان سرّ توحید
همه در وصل میگردند اینجا
حقیقت جمله اندر شور و غوغا
همه در وصل بیچونند حیران
تو داری زانکه بیرونند حیران
حقیقت وصل کل در اندرونست
نداند هیچکس کین سر چگونست
حقیقت وصل کل دریاب در جان
حقیقت اندر اینجا یاب هر آن
زهی اسرار پنهان آشکاره
که شد چرخ فلک در وی نظاره