غزل شمارهٔ ۴۶۲۲

نیست رخساری زخال وخط نگارین اینقدر
نیست در دشت ختن آهوی مشکین اینقدر
میدهد نظارگری راغوطه در خون دیدنش
کس ندارد یاد هرگز چهره رنگین اینقدر
رخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماند
شهد شیرین است اما نیست شیرین اینقدر
خنده کبک است در گوشش نوای عاشقان
نیست کوه قاف را سامان تمکین اینقدر
تشنه تقریب باشد موجه آغوش ها
هر طرف مایل مشو درخانه زین اینقدر
حسن را مشاطه ای چون صافی آیینه نیست
ازدل ما حسن خوبان گشت خودبین اینقدر
از نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگر
شد ز شکر خند گل، گستاخ گلچین اینقدر
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب مانشد
آب درگوهر نمی باشد به تمکین اینقدر
دل زچشم شوخ او درعرض مطلب شددلیر
لطف ساقی ساخت مستان را شلایین اینقدر
عقل و هوش ودین وایمان درتماشای تو باخت
غافل ازصائب مشو ای آفت دین اینقدر