غزل شمارهٔ ۴۵۵۹

می برد خواهی نخواهی دل زمردم خط یار
چشم بندی می کند در بردن دل این غبار
زود در دل جای خود رانوخطان وامی کنند
دربغلها جای دارد مصحف خط غبار
عشق عالمسوز بر عشاق ابر رحمت است
لعل از سر چشمه خورشید گردد آبدار
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
آب می گردد به چشم از خنده بی اختیار
ناقصان رامی کند کامل، سفر کردن ز خویش
می شود ابر بهاران چون هواگیرد بخار
می کند آزاد جان را سخنی دوران ز جسم
سنگ راآهن فلاخن می کند بهر شرار
نسیه سازد نعمت آماده را چشم حریص
در دل خرسند باشد نعمت بی انتظار
هر که خود را باخت صائب می زند نقش مراد
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار