غزل شمارهٔ ۴۴۳۰

تدبیر محال است به تقدیر برآید
رو به چه خیال است که با شیر برآید
در دیده حیرت زدگان فرش بود حسن
چون عکس ز آیینه تصویر برآید
در سلسله یک جهتان نیست دورنگی
یک ناله ز صد حلقه زنجیر برآید
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد ناله ز تأثیر برآید
از خامه خویش است مرا رزق مهیا
چون طفل ز انگشت مرا شیر برآید
ساکن نشود گرمی عشق از سخن سرد
مشکل به تب شیر طباشیر برآید
از سینه برون می جهد اسرار حقیقت
زنجیر کی از عهده این شیر برآید
در صومعه هر کس رود از کوی خرابات
هر چند جوانبخت بود پیر برآید
گیرم به زبان آورم از دل سخن شوق
آن کیست که از عهده تحریر برآید
از آه من انداخت سپر چرخ مقوس
چون پشت کمان با دم شمشیر برآید
دیر آمدن هدیه رحمت ز گرانی است
نومید مشو کام تو گر دیر برآید
از گریه اگر سبز کند روی زمین را
صائب چه خیال است ز تقصیر برآید