غزل شمارهٔ ۸۶۶

گر بفریب می‌کشی ور بعتاب می‌کشی
دل به تو می‌کشد مر از آنکه لطیف و دلکشی
آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت
و آب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی
حاصل من ز خط تو نیست بجز سیه رخی
پایهٔ من ز زلف تو نیست بجز مشوشی
تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی
تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی
زلف تو در فریب دل چند کند سیه‌گری
چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی
چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت
بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی
خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد
زانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی